از خود بی‌خبری و ندای درونی

از خود بی‌خبری و ندای درونی
از خود بی‌خبری و ندای درونی
یکی از برجسته‌ترین مشخصه‌های ذهن انسان‌ها این است که فهم بسیار اندکی از آن داریم، اما با این‌که به تعبیری در وجودمان سکونت داریم، غالبا فقط موفق می‌شویم از بخش اندکی از «کیستی» خود سر در بیاوریم. حتی گاه فهم دینامیک‌های سیاره‌ای در فضا برایمان ساده‌تر از درکِ ساز و کاری است که در اعماق مغزمان در جریان است.
یکی از برجسته‌ترین مشخصه‌های ذهن انسان‌ها این است که فهم بسیار اندکی از آن داریم، اما با این‌که به تعبیری در وجودمان سکونت داریم، غالبا فقط موفق می‌شویم از بخش اندکی از «کیستی» خود سر در بیاوریم. حتی گاه فهم دینامیک‌های سیاره‌ای در فضا برایمان ساده‌تر از درکِ ساز و کاری است که در اعماق مغزمان در جریان است.

یادداشت نشریه تقاطع شماره 34 | هرگاه دچار بی‌خبری باشیم معمولا به سرگردانی و آشفتگی نیز مبتلا می‌شویم. برخی روزها کج خُلق یا غمگین هستیم، بی‌آن‌که دلیلش را بدانیم، یا چه‌بسا احساس کنیم در شغلمان دچار سردرگمی شده‌ایم. اما نمی‌توانیم چیزی بیش از این بگوییم که می‌خواهیم «کاری خلاقانه‌تر بکنیم» یا «کاری کنیم که باعث شود جهان جای بهتری شود». این‌گونه طرح‌ها و نقشه‌های ما آن‌قدر مبهم‌اند که هنگام مواجهه با برنامه‌های اصولی دیگران، دچار احساس ضعف و آسیب‌پذیری می‌شویم.

خودآگاه و ناخودآگاه در ذهن آدمی

براساس علم روانشناسی، این مساله در ذهن ما نقش بسته است. ذهن اساسا به دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم می‌شود، یعنی بین آن‌چه بی‌واسطه در دسترس ما قرار دارد و آن‌چه در سایه‌های ذهن واقع است که زمانی به شکل علایم بیماری، رویاها، لغزش‌های زبانی و اضطراب‌ها و نیز حسرت‌ها و ترس‌های فراگیر بروز می‌کند، سخت غافلگیر می‌شویم. همچنین یکی دیگر از تاثیرات روانشناسی به عنوان لازمه‌های بلوغ این است که راهنمای همیشگی ما باشد تا امور ناخودآگاه را به امور خودآگاه یا آگاهانه تبدیل کنیم، تا این رویه یاری‌مان کند تا در هنر خودشناسی استاد شویم.

اما نباید خود را سرزنش کنیم که چرا چندان از ذهنمان سر در نمی‌آوریم؛ چرا که این معضل در معماری مغز ما ریشه دارد، زیرا مغز ما اندامی است که طی هزاران سال، نه برای غربال‌گری صبورانه و درون‌نگرانه‌ی ایده‌ها و عواطف، بلکه برای تصمیم‌گیری‌های سریع و غریزی تکامل یافته است.

البته در این میان، شکنندگی عاطفی ما نیز در ناتوانی ‌ما برای درون‌نگری نقش دارد. کثیری از امور ناخودآگاه، چیزهای بغرنجی هستند که از مواجهه‌ی رو در رو و نزدیک با آن‌ها روی بر‌می‌گردانیم. برای مثال، ممکن است با شدت و حِدّتی خاص نسبت به کسانی که فکر می‌کنیم دوستشان داریم، عصبانی باشیم و بابت این موضوع سخت آشفته شده باشیم. چه‌بسا بیش از اندازه‌ای که برای یک فرد خوب، عادی محسوب می‌شود، بی‌رحم و حسود باشیم.

چه بسا لازم باشد تغییرات بزرگی در زندگی‌مان بدهیم، اما کماکان آسودگی وضعیت موجود را ترجیح می‌دهیم. چه‌بسا در دوره کودکی به شکل ظریف، که حتی خودمان هم متوجه آن نیستیم، تصوراتی در ذهنمان نقش بسته باشد که تجربه‌هایی عادی‌ یا تجربه‌هایی غیرعادی محسوب می‌شوند. درگذشته به‌طور سنتی پسران اجازه نداشتند که عنوان کنند دلشان می‌خواهد گریه کنند و دختران نیز اجازه نداشتند برخی آرزوها و آمال خاص را در ذهن خود بپرورانند تا مبادا به زنانگی وجودشان لطمه بزند. شاید امروزه دیگر چنین ممنوعیت‌هایی در کار نباشد، با این حال ممکن است ممنوعیت‌های دیگری جای آ‌ن‌ها را گرفته باشند که به همان اندازه قدرت و تاثیرگذاری دارند.

وقتی در آستانه دچار شدن به احساسات غامض و دردناک قرار می‌گیریم، انتظار می‌رود که نور آگاهی نیز دچار هراس شده و پرتو خویش را به نقاط دیگری بتاباند. این‌که نمی‌کوشیم عقب‌نشینی‌های ذهنمان را دقیق‌تر واکاوی کنیم، برای این است که همواره به‌شدت در حال محافظت از خودمان هستیم تا بتوانیم کماکان تصویر خوبی از خود داشته باشیم.

 درون‌نگری و ضرورت خودشناسی!

اما باید توجه داشت که گریز از وظیفه درون‌نگری به سادگی ممکن نیست. هرگاه در کار درون‌نگری تعلل کنیم، به ناچار هزینه بالایی نیز خواهیم پرداخت. احساسات و امیالی که واکاوی نشده‌اند، به سادگی ما را به حال خودمان نخواهند گذاشت. آنان در وجودمان لانه می‌کنند و انر‌‍‍‍ژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسایل مجاور خویش می‌گسترانند. جاه‌طلبی که خود را نشناسد، به شکل اضطراب بروز می‌کند. حسادت به لباس کینه در می‌آید و عصبانیت به خشم تبدیل می‌شود و یا اندوه به تدریج به افسردگی می‌انجامد. اموری که انکارشان کرده‌ایم سیستم عصبی‌مان را تحت فشار و تنش قرار می‌دهند و دچار تیک‌های مضر می‌شویم، مثل حرکات غیرارادی در صورت.

اساسا کنترل علایم احساساتی که هیچ راهی برای مدیریتش نیافته‌ایم بسیار دشوار است و فراموشی در واقع، انتقام افکاری است که طی روز از پرداختن به آن‌ها اجتناب کرده‌ایم. ما که با خود غریبه‌ایم، در نهایت دست به انتخاب‌های بدی می‌زنیم: از رابطه‌ای بیرون می‌آییم که چه‌بسا می‌توانست خیلی خوب پیش برود. با دمدمی مزاجی و رفتارهای زننده، دوستانمان را از خود می‌رانیم. اشتباه خرید می‌کنیم و برای تعطیلات به جاهایی می‌رویم که در واقع اصلا برایمان لذت‌بخش نیستند. بی‌وجه نبوده که سقراط، کل حکمت فلسفه را در یک دستور ساده خلاصه کرده است: «خودت را بشناس»!

این نیز هدفی بسیار عجیب و غریب است؛ جامعه پر از افراد و سازمان‌هایی است که کارشان ارایه راهنما برای سفر به قاره‌های دور دست است، اما بسیار اندک‌اند کسانی که برای سفر در کوره راه‌های ذهن‌مان، یاری‌مان کنند، سفری که در واقع بسیار مهم‌تر از سفرهای بیرونی است، اما خوشبختانه ابزارها و رویه‌هایی وجود دارند که می‌توانند کمک‌ کنند به درون ذهن‌مان دسترسی پیدا کنیم و از سر در گمی‌های خطرناک، به روشنی ذهن برسیم؛ که گرچه کاری چالش‌برانگیز است، اما باعث رهایی ما می‌شوند.

در واقع می‌توان نتیجه نهایی همه‌ی تلاش‌های پیگیرانه برای کسب خودشناسی را فهمی ژرف از خویشتن خود دانست، اما عجیب آن است که نتیجه واقعی آن کم و بیش چیز دیگری است. به‌نظر می‌رسد هر چه ذهنمان را با دقت بیشتری کاوش کنیم بیشتر در می‌یابیم که اندام مغزی ما چه بازی‌هایی که سر ما در نمی‌آورد؛ و این مساله بیشتر این نکته را تصدیق می‌کند که اغلب درباره‌ی موقعیت‌های گوناگون و نیز عواطف خود دچار قضاوت اشتباه شده‌ایم.

از شک‌گرایی عاطفی تا قاضی درونی

 اگر جستجو برای خودشناسی موفقیت‌آمیز باشد در نهایت باعث خواهد شد که اذعان کنیم چقدر شناخت کلی از خودمان داریم و شاید حتی هرگز نتوانیم به شناخت کامل و بی‌نقص از خود برسیم. این رویکرد انتقادی نسبت به ذهن خودمان را می‌توانیم با یک نام خاص بخوانیم: «شک‌گرایی عاطفی» یا به تعبیر روشن‌تر شک‌گرایی نسبت به عواطف خودمان!

شک‌گرایی عاطفی یعنی همواره نسبت به غرایض، عقاید و عواطف شدید خود بسیار محتاط و مشکوک باشیم. مغز ما ابزار بی‌نظیری است که در سطحی خارق‌العاده واجد توانایی اندیشیدن، ترکیب و تالیف ایده‌ها، یادآوری و تخیل است، اما همین مغز، ماشینی است که دچار نقایص بسیار ظریف و خطرناک است. مغز ما دچار نقایصی است که عموما حضورشان را به ما اعلام نمی‌کنند و از این رو، سرنخ‌های بسیار معدودی به ما می‌دهند که چگونه باید درباره فرآیندهای ذهنی‌مان گوش به‌زنگ باشیم.

جایی در اعماق ذهنمان، بیرون از همه اتفاق‌های روزمره، یک قاضی نشسته است که اعمالمان را زیر نظر دارد؛ عملکردمان را مطالعه می‌کند؛ تاثیرمان بر دیگران را بررسی می‌کند، موفقیت‌ها و شکست‌هایمان را دنبال می‌کند و در نهایت درباره‌ی ما حکمی صادر می‌کند. حکم این قاضی چنان تاثیرگذار است که بر کل تصورمان از خویشتن سایه می‌افکند. میزان اعتماد به‌نفس و نیز همدلی ‌ما با خویشتن را نیز تعیین می‌کند. بر مبنای آن است که خودمان را موجودی ارزشمند می‌دانیم یا بر عکس موجودی محسوب می‌کنیم که اساسا بهتر می‌بود وجود نداشته باشد. این قاضی مسئول همان چیزی است که آن را «عزت نفس» می‌خوانیم.

حکم این قاضی ممکن است کم و بیش محبت‌آمیز یا تاییدآمیز باشد، اما در هر صورت مبتنی بر هیچ معیار یا قاعده عینی نیست. حتی ممکن است دو فردی که عملکرد و دستاوردهایشان تا حد زیادی یکسان است، به سطوح بسیار متفاوتی از «عزت نفس» برسند. از این رو، قضاوت این قضات کمتر نزدیک به یکدیگر است و کمتر تصوری خوش‌بینانه، گرم و تاییدآمیز از ما ارایه می‌دهند. برخی از آنها نیز تشویقمان می‌کنند که بسیار منتقد و عیب‌جو باشیم و گاه حتی به سرخوردگی رسیده و حتی به انزجار روی آوریم.

به‌سادگی می‌توان سه منشا ندای این قاضی درونی را ردیابی کرد؛ این ندا، حاصل درونی‌سازی صدای افرادی است که زمانی بیرون از ما بوده‌اند. ما لحن یک مراقب مهربان و لطیف را جذب کرده‌ایم، که دوست دارد به نقاط ضعف ما بی‌امان بخندد و اسم‌های دوست داشتنی بر روی ما بگذارد. یا این‌که صدای پدر و مادری خسته و عصبانی را جذب کرده‌ایم؛ یا تهدیدهای رعب‌آور یکی از اعضای بزرگتر خانواده که هر لحظه در پی تحقیر ما بود؛ یا حرف‌های قلدر کلاس یا معلمی که هر کاری می‌کردیم از ما راضی نمی‌شد. به این دلیل صداها را درونی کرده‌ایم که در لحظاتی کلیدی گذشته به نظرمان بسیار متقاعد کننده و تردیدناپذیر بوده‌اند. افرادی که بر ما تسلط داشته‌اند پیام‌های خود را آن قدر تکرار کرده‌اند که سرانجام، چه خوب چه بد، در شیوه تفکر ما جای گرفته‌اند.

چرا نداهای درونی این قدر اهمیت دارند؟

میزان عشق ما به خویشتن در سراسر زندگی‌مان تاثیر دارد. شاید وسوسه شویم فرض کنیم که گرچه سخت‌گیری به خودمان کاری دردناک است، اما درنهایت برایمان مفید واقع خواهد شد. وقتی مدام خود را شلاق می‌زنیم تصورمان این است که این راهبردی برای بقاست، که ما را از خطرات فراوان افراط‌گرایی و رضایت‌های بی وجه از خویشتن حفظ می‌کند، اما خطراتی که ناهمدلی مدام نسبت به گرفتاری‌هایمان در بر دارد، اگر بیشتر نباشد کمتر نیست؛ نومیدی، افسردگی و خودکشی به‌هیچ‌وجه خطرات کوچکی نیستند.

وقتی دچار فقدان عشق به خویشتن باشیم، ایجاد روابط عاشقانه تقریبا برایمان ناممکن می‌شود زیرا یکی از الزامات اصلی برای قابلیت پذیرش عشق دیگری این است که تا حد مناسبی خودمان را دوست بداریم، که البته بایستی طی سالیان متمادی و عمدتا در دوران کودکی در ما شکل گرفته باشد. ما نیازمند میراثی احساسی هستیم که خود را اساسا شایسته عشق بدانیم تا در برابر عواطفی که بعدها همسر آینده‌مان نثار ما می‌کند بی حس نباشیم.

اگر حد شایسته‌ای از عشق به خویشتن وجود نداشته باشد، مهربانی دیگری را نیز همواره محبتی اشتباه یا ساختگی و حتی در برخی مواقع توهین‌آمیز می‌پنداریم؛ زیرا محبت‌شان از نظر ما به این معنا است که آنان اصلا ذره‌ای مسائل ما را درک نکرده و در نیافته‌اند که ارزیابی نسبی ما درباره چیزهایی که شایسته‌اش هستیم با آنان چقدر متفاوت است.بدین ترتیب، فردی که به وضوح حتی روحش از درونیات ما خبر ندارد به ما عشقی نثار می‌کند که برایمان غیرقابل تحمل و نا آشنا است، ولی ما در نهایت، به شکلی خود تخریب‌گرانه و البته ناخودآگاهانه او را دلسرد و مایوس می‌کنیم.

در نهایت باید گفت اگر خودمان را آماده کرده باشیم، حتی طولانی‌ترین راه‌ها را خواهیم پیمود تا با معضلات ماشین مغزی‌مان مقابله کنیم؛ یعنی بپذیریم که همواره به واسطه‌ی یک دیوار شیشه‌ای بسیار غیر قابل اعتماد و پر اعوجاج است که به واقعیت می‌نگریم و از این رو بایستی مدام قضاوت‌ها و داوری‌هایمان را تعلیق کنیم.

بدین‌ترتیب چه‌بسا سرانجام بیاموزیم که چگونه خودمان را بشناسیم؛ هنگامی که بالاخره تصویر کاملی داشته باشیم، هم از چیزهایی که می‌توانیم بدانیم و هم از چیزهایی که در عین فروتنی باید بپذیریم که هیچ‌گاه درباره آن‌ها شناخت کاملی به‌دست نخواهیم آورد.

منابع:

- خودشناسی (مجموعه مدرسه زندگی)، آلن دو باتن، ترجمه محمدهادی حاجی‌بیگلو، انتشارات جیحون
- روانشناسی اجتماعی، الویت ارونسون، ترجمه حسین شکرکن، نشر رشد


انتهای پیام/

https://www.titrqazvin.ir/news/17852

مطالب پیشنهادی از سراسر وب