یادداشت‌های نویسنده بن‌بست گل‌آرا

یادداشت‌های نویسنده بن‌بست گل‌آرا
یادداشت‌های نویسنده بن‌بست گل‌آرا
برخلاف همیشه آرام نبودی؛ با آن‌که نمی‌دانستم چه به روزت آمده، از لرزش دستان و دو دوی چشمانت می‌توانستم صدای به هم کوبیده شدن ظرف‌های مسی را در بازار مسگرهایی بشنوم که انگار توی ذهنت راه افتاده بود. صداهایی که گاهی اوقات آن‌قدر کلافه‌ات می‌کرد که دیگر زن صبور همیشگی نبودی. داد می‌زدی، عصبانی می‌شدی. همچون دختر بچه لجوجی قهر و حسودی می‌کردی. روزبه‌روز هم بدتر می‌شدی.
برخلاف همیشه آرام نبودی؛ با آن‌که نمی‌دانستم چه به روزت آمده، از لرزش دستان و دو دوی چشمانت می‌توانستم صدای به هم کوبیده شدن ظرف‌های مسی را در بازار مسگرهایی بشنوم که انگار توی ذهنت راه افتاده بود. صداهایی که گاهی اوقات آن‌قدر کلافه‌ات می‌کرد که دیگر زن صبور همیشگی نبودی. داد می‌زدی، عصبانی می‌شدی. همچون دختر بچه لجوجی قهر و حسودی می‌کردی. روزبه‌روز هم بدتر می‌شدی.

یادداشت نشریه تقاطع شماره 34 | در خلوت و نبودت با هم می‌گفتیم موقتی است؛ تمام می‌شود. فکر می‌کردیم غم دو ساله از دست دادن پدر ما، همسر خودت به این حال و روزت انداخته. می‌گفتیم همه آن تلاش‌ها برای صبور نشان دادن خودت، اشک نریختن، همچون زنان شوی مرده دیگر نبودن و بر سر نکوبیدن و بر صورت پنجه نکشیدن به این حال و روزت انداخته...

اما وقتی یک‌روز پس از چند ساعت گم شدن، یکی که نمی‌شناختیمش درب خانه ما - خانه من و تو و خواهرانم- را زد و در حالی‌که تو را نشانمان می‌داد گفت: این خانم مال این خانه است؟ آن‌وقت بود که در چشمان تو زنی را دیدیم که ما را نمی‌‌شناسد. طوری نگاهمان می‌کردی که انگار به غریبه‌هایی خیره شده‌ای که هیچ‌وقت در زندگی‌ات نقشی نداشته‌اند. آن‌جا بود که دانستیم وضع از آن‌چه فکر می‌کنیم بدتر است! فهمیدیم فاجعه برای آمدنش، آماده‌باش نمی‌دهد. مثل زلزله، سیل و بیماری واگیرداری می‌ماند که یک‌باره بر سر آدم آوار می‌شود. شبیه گرگی با دندان تیز است که در شبی مهتابی، هنگامی‌که با  لذت غرق تماشای ستاره‌ها هستی از تاریکی بیرون می‌آید و دست و پایت را از بدنت جدا می‌کند و جلوی چشمت با خودش می‌برد.

با آن‌که تا به‌حال در چنین موقعیتی نبوده‌ام، اما خوب می‌دانم کسی که با دست و پای قطع شده و خونریز به آن گرگ نگاه می‌کند چه حسی دارد؛ همان‌طور که خوب می‌دانم وقتی یکی نرم نرم آدم‌های دور و برش، زمان، مکان، خاطرات و خودش را گم می‌کند چه به روز کسانی می‌آورد که دوستش دارند. این‌که می‌گویم گم می‌کند و نمی‌گویم فراموش می‌کند عمدی است. فراموشی همیشه بد نیست. چقدر خوب می‌شد اگر می‌توانستم روزی که برای اولین‌بار دانستیم در ذهنت گم شده‌ایم را فراموش کنم. نگاهت، برخورد سردت و سردرگمی‌ات با گذشت هفده سال هنوز آتش به جانم می‌زند؛ آتشی که دو روز بعد در مطب دکتر شعله‌هاش سوزنده‌تر شد. دکتر گفت: آلزایمر گرفته! می‌دانستم چه زهرماری است، اما نمی‌دانم در نگاهم چه بود که پس از مکثی حرفش را کامل کرد: زوال عقل!

ترجیح می‌دادم با این حرفش خرج آتش درونم را بیشتر نکند، اما نشد. بعضی وقت‌ها بعضی چیزها به خواست ما نیست. اگر بود تو آلزایمر نمی‌گرفتی. اگر هم می‌گرفتی من و فرزندان دیگرت به آدم‌هایی مبدل می‌شدیم که توی ذهنشان فقط لحظاتی را ثبت می‌کنند که عزیزانشان در بهترین حالت‌های ممکن قرار دارند. هیچوقت صحنه‌ای را به‌خاطر نمی‌آوردیم که خودت را در خانه‌ات غریبه‌ای می‌دیدی که راه آشپزخانه و توالت و هال را بلد نیست.

فراموش می‌کردیم که تو با تمام سخاوتی که داشتی مبدل به دختر خردسالی شدی که عروسک پارچه‌ای دختر همسایه را از او گرفته و پسش نمی‌داد. فراموش می‌کردیم... اما نمی‌شود. توی خیال هم که بشود، خیلی زود واقعیت حکم کسی را پیدا می‌کند که با او جناق شکسته‌ایم. زمانی که سرخوشیم تکه کیکی را با لبخند به سمت ما می‌گیرد و وقتی گرفتیمش، می‌گوید: یادم تو را فراموش! ما می‌مانیم و حسرت شیرینی کیک نخورده و شرطی که باخته‌ایم.

خدا کند آن‌جا که رفته‌ای از این حسرت‌ها و آلزایمر و زوال عقل خبری نباشد. اگر هم هست طوری باشد که در ذهن ما به‌طور اتومات خاطرات ناخوش را سر به نیست کند!

آخرین حریفِ غلامرضا تختی

قبل از آن‌که سُر بخورید توی نوشته‌ام و تا ته آن بروید، بد نیست تکلیفم را با کسانی که پی یک گزارش مرسوم و رایج از زندگی غلامرضا تختی هستند، مشخص کنم. اگر دلتان پی یک چنین نوشته‌ای است، لطفا همین‌جا دست از خواندن این نوشته بردارید. به‌خاطر خودتان می‌گویم. می‌ترسم با خواندنش، مرا آدم شوخی بدانید که قصد دارد شما را سر کار بگذارد. تازه اگر زیادروی نکنید و مرا آدم خُل و چلی ندانید. فکر نکنید برای خودم می‌گویم. نویسنده جماعت اگر نوشته‌اش از عُمق وجودش بیرون آمده باشد پای عواقبش می‌ایستد و برایش مهم نیست دیگران او را دروغگو، منحرف، فاسد، دیوانه و فرصت‌طلب بدانند. بیشتر نگران انتظار و حس و وقت خودتان هستم.

گمان می‌کنم وقتی بالای نوشته‌ای بنویسند، آخرین حریف غلامرضا تختی، خواننده انتظار دارد نویسنده از مسابقه‌ای بگوید که در ورزشگاهی و روی تشک کشتی انجام شده است. انتظاری که در این نوشته برآورده نمی‌شود. اگر دنبال شرح این مسابقات هستید بهتر است جای دیگری دنبالش بگردید؛ منظورم مجلاتی  است که گزارشگرانش تخیل خود را لباس واقعیت می‌پوشانند و به خورد خوانندگانشان می‌دهند.

مسابقه‌ای که قرار است این‌جا، گزارشش را بخوانید، واقعیتی است که لباس تخیل به تن کرده است؛ هیچ شباهتی هم به سایر مسابقات غلامرضا تختی ندارد و از صفر تا صدش هم زمان زیادی طول کشیده است. پنجم شهریور 1309  در خانه پدری غلامرضا تختی (خانه رجب‌خان) و در محله فقیرنشین دروازه غار شروع شده و 17 دی‌ماه 1346 در هتل آتلانتیک تهران تمام می‌شود. البته گمان نکنید هر دو حریف از همان‌روز اول در جریان مسابقه بودند.

غلامرضا تختی خیلی دیرتر متوجه حریفش می‌شود. درست از وقتی‌که زمانه با او سر ناسازگاری گذاشت و هم تیمی‌ها، ساواک، خانواده و طلبکاران عرصه را بر او تنگ کردند. تازه فهمید یکی مدام دور و برش می‌پلکد و به سر و رویش دست می‌کشد؛ کسی که شبیه هیچ‌کس نبود. علاقه‌ای هم به کشتی نداشت؛ کارش به زانو در آوردن آدم‌ها بود.

چه می‌گویم هنوز هم هست. من و شما هم خوب می‌شناسیمش. البته تا عرصه بر ما تنگ نشود حضورش آزارمان نمی‌دهد. مثل «دلی دومرول دیوانه سر» هم نیستیم که قصد کنیم به زانو درآوریمش. اگر بخواهیم هم نمی‌توانیم. «دلی دومرول» هم اگر توانست به‌خاطر پهلوانیش نبود. مرگ، حریف قدری است که هر کس با او وارد مسابقه می‌شود پی بُرد نیست و از ابتدا باختش مشخص است. مرگ کشتی‌گیری است که بلد است چطور حریفش را خاک کند. البته این همیشگی نیست؛ نمونه‌اش مسابقه‌اش با جهان پهلوان تختی است.

شاید مرگ مثل وقتی‌که با «دلی دومرول» روبه‌رو شد فکر هم نمی‌کرد این بار هم باید پا پس بکشد و شکست بخورد. البته این برداشت من و واقعیتی است که از دل تخیل من بیرون می‌آید و گرنه شاید مرگ از ابتدا هم می‌دانست که یک‌بار دیگر باید مقابل آفریده خدا در خاک شود؛ آن هم مقابل کسی که دلش می‌خواست خاک شود. شاید این تنها باری بود که تختی روی تشک می رفت و دلش پی شکست بود. می‌خواست کابوسی که سال‌ها به جانش افتاده و هم‌چون خوره روحش را می‌جوید و زخم می‌زد تمام شود. منتظر بود وقتی دست مرگ بالا رفت وارد موقعیت بهتری بشود.

جهان پهلوان بودن روح سالم و شرایط بهتری می‌خواست. هر کس از او انتظاری داشت. انتظاراتی که لحظه به لحظه جهان پهلوان را بزرگتر و غلامرضا تختی را کوچک‌تر می‌کرد. هر کس که به‌سراغش می‌آمد به‌دنبال ناجی و قهرمان خودش بود. غلامرضا تختی را نمی‌دید و نمی‌دانست جهان پهلوان از کیسه غلامرضا تختی می‌بخشد. همه چیزهایی را که به آن‌ها می‌دهد با ملزوماتی تاخت می‌زند که غلامرضا تختی برای داشتن یک زندگی عادی و طبیعی لازم دارد.

البته غلامرضا هم از این معامله بدش نمی‌آمد؛ اگر بدش می‌آمد حداقل بعضی‌ها را از پیش خودش دست خالی برمی‌گرداند. یا به‌جای عضویت در جبهه ملی و طرف مصدق را گرفتن، مثل بعضی‌ها کنار شاه، شاهپور غلامرضا و صاحبان قدرت می‌ایستاد و وقتی مدال طلا می‌گرفت عکس شاه را بالای سر می‌برد و با آن در میدان چرخ می‌زد. در چنین حالتی نیاز نبود پیشنهاد مرگ را هم بپذیرد. البته شاید اگر مرگ هم به این چیزها فکر کرده بود هیچ‌وقت با جهان پهلوان روی تشک نمی‌رفت و خودش را به او نشان نمی‌داد.

خوش‌بختانه این اتفاق نیفتاد و غلامرضا تختی پس از چند ماه، جهان پهلوان را با مرگ روبه‌رو کرد. دو حریف ساعت‌ها به‌هم پیچیدند. کار ساده‌ای نبود؛ هر بار یکی در خاک دیگری قرار می‌گرفت، اما خاک نمی‌شد. آخرش هم اگر  جهان پهلوان درماندگی مرگ را نمی‌دید و دلش به‌حال او نمی‌سوخت دست از تلاش برنمی‌داشت و خودش را در آغوش او رها نمی‌کرد. مرگ که باورش نمی‌شد او را از خودش دور کرد. دلش نمی‌خواست ترحم، تکلیف این مسابقه را مشخص کند. حداقل نمی‌خواست کسی باشد که به او ترحم می‌شود. می‌دانست آن‌که ترحم می‌کند قهرمان می‌شود،  اما کسی‌که ترحم می‌پذیرد حقیر می‌گردد. به‌خاطر همین از تشک کشتی با جهان پهلوان بیرون آمد و قصد رفتن کرد. جهان پهلوان اولش متحیر شد.

مرگ اولین کسی بود که کمک او را نپذیرفته بود. مثل خودش بود؛ نمی‌خواست دستش جلوی این و آن دراز شود. تصمیم دیگری گرفت و پیشنهاد جدیدی داد؛ مرگ پذیرفت و دوباره با هم روی تشک رفتند. این بار کار ساده‌تر بود. خیلی زود دستانِ جهان پهلوان به‌نشانه پیروزی بالا رفت. مرگ ناگزیر شد به قولش عمل کند. از خیر جهان پهلوان  گذشت و به جایش غلامرضا تختی و کابوس‌هایی که به‌جان او افتاده بود را با خود برد.        

دیشب خواب تو را دیدم

آقای «ح جیم» معروف به رئیس می‌گوید: اگر کسی خواب بدی ببیند نباید آن‌را برای دیگران تعریف کند. معتقد است: تعریف خواب، پایش را به‌واقعیت باز می‌کند؛ خصوصا خواب‌هایی که وقتِ دیدنش مو به تن آدم سیخ می‌شود و لرزه به‌جانش می‌اندازد. مثال هم کم ندارد. تکراری‌ترینش ماجرای تصادف چند سال قبل پسرش است؛ ماجرایی که حداقل هفت باری برای خودم تعریف کرده است. رئیس خواب دیده همراه پسرش توی جاده شمال رانندگی می‌کند؛ جاده خلوت بوده و ماشین دیگری در آن دیده نمی‌شده. یک‌باره گوزن شاخداری وارد جاده می‌شود و وسط جاده می‌ایستد؛ آن‌هم روبه‌روی ماشین آن‌ها. انگار که بخواهد با شاخش نگهش دارد. آقای جیم با دیدن او محکم پایش را روی پدال ترمز فشار می‌دهد. ماشین قبل از خوردن به گوزن متوقف می‌شود، اما پسرش که روی صندلی عقب نشسته بوده از پشت پرواز می‌کند و بعد از برخورد با شیشه جلو، همراه با خرده شیشه‌ها روی شاخ گوزن فرود می‌آید.

هر وقت آقای جیم به این‌جا می‌رسد تنم مور مور می‌شود و انگار شاخ‌های گوزن به پشت خودم فرو رفته باشد، بدنم را جمع می‌کنم. البته نحوه تعریف کردن او هم بی‌تاثیر نیست. از آن آدم‌هایی است که بلدند چطور خوابشان را تعریف کنند، یا جوک بگویند که شنونده جذب آن شود.

رئیس به قول خودش خامی می‌کند و خواب را برای چند نفری تعریف می‌کند. بعد که به خودش می‌آید از ترس ماشینش را می‌فروشد؛ همان ماشینی که توی خواب سوارش بوده، اما این راه‌حل افاقه نمی‌کند و فاجعه، خودش را طور دیگری نشان می‌دهد. پسر سوار موتور درب و داغانی بوده که ماشینی جلوش سبز می‌شود؛ ترمز می‌کند، اما خودش به هوا پرت می‌شود و روی فرمان موتور می‌افتد. تا پای مرگ هم پیش می‌رود، اما نهایتا زنده و بدون طحال از بیمارستان ترخیص می‌شود.

آقای جیم مثال‌های دیگری هم دارد، اما هر بار بخشی از آن‌ها را تغییر می‌دهد. یک‌بار یکی به او گفته بود انگار تو شبی را بدون خواب دیدن صبح نمی‌کنی. خندیده بود و سر تکان داده بود. راستش برای من هم عجیب است؛ منی که سال به دوازده ماه بدون خواب دیدن سر از بالش بر می‌دارم هم خواب‌های مختلف رئیس برایم حیرت‌آور است. از آن عجیب‌تر ادعایی است که در باره کنترل خواب‌هایش دارد. می‌گوید اراده کند کسی را که دوست دارد به خوابش می‌آید! باورکردنی نیست، اما اگر بشود خیلی خوب است!

رئیس می‌گوید نیاز به تمرین دارد؛ کار نشد ندارد. یک‌بار به صرافت این افتادم تا این کار را بکنم. زمانی بود که می‌خواستم یکی را در خواب ببینم. از خدا که پنهان نیست از شما هم نباشد؛ طرف رو نشان نمی‌داد و دلم برایش تنگ شده بود. هر چه کردم نشد. تازه وقتی چند روز بعد خواب دیدم، خواب عجیبی بود؛ خوابی که هیچ ربطی به آن شخص نداشت. توی کوهستانی گیر کرده بودم، آن هم با کتابی زیر بغل. آن‌جا چه‌کار می‌کردم را نفهمیدم، اما یک‌باره موجود عجیبی سر راهم سبز شد. بزرگ بود، به قد و قواره گودزیلا. بال هم داشت. دهان که باز می‌کرد از درونش آتش بیرون می زد. مثل اژدهاهایی که توی فیلم‌ها دیده‌ایم.

سلانه سلانه خودش را به من نزدیک کرد. مثل وقت‌هایی شده بودم که بختک خودش را روی آدم می‌اندازد. قدرت حرکت نداشتم. موجود عجیب روبه‌رویم ایستاد و خم شد و سرش را به من نزدیک کرد. کسی از درونم گفت تکان بخور. بعد دستم بالا رفت و کتاب را به سمت موجود عجیب پرت کردم. قامت راست کرد و دهانش باز شد. کتاب چرخ زنان داخل دهانش شد. موجود عجیب انگار لقمه خوشمزه‌ای گیرش افتاده باشد فک جنباند و کتاب را بلعید. کارش که تمام شد آروغی زد و رفت.

از خواب که بیدار شدم بدنم خیس عرق بود. ترس از موجود عجیب جایش را به لذت تماشای جانوری بی‌نظیر داده بود. جانوری که نمونه‌اش را توی فیلم هم ندیده بودم. آن‌جا بود که برای اولین بار فکر کردم اگر امکان فیلم‌برداری از خواب انسان‌ها فراهم شود چه تصاویر بکری ثبت می‌شود. اما بعد یاد خواب‌های رئیس، خودم و دیگران افتادم؛ خواب‌هایی که به‌هزار و یک دلیل نمی‌شود برای کسی تعریفش کرد. فقط به‌خاطر بازشدن پایشان به‌دنیای واقعی نیست. فاجعه‌ها از دل خواب‌ها بیرون نمی‌آیند. این هراس از فاجعه‌ها است که خواب‌های ما را خوفناک می‌کند.

نگرانی‌ام از ضبط تصاویری است که خواسته‌ها و نیازهای ما را در عالم خواب نشان می‌دهد؛ خواب‌هایی که کمتر کسی می‌تواند مثل رئیس کنترلشان کند. رئیسی که اگر چه هیچ‌وقت در کسوت ریاست نبوده، اما می‌تواند به آدم‌هایی که دوست دارد برای حضور در خواب‌هایش دستور بدهد. فقط خدا کند تا عمرش به‌دنیا است کسی دوربینی با قابلیت ضبط خواب را اختراع نکند؛ این‌طوری برای من و شما هم بهتر است!

در جست و جوی زمان از دست رفته

حدود صد و هفده سال پیش «مارسل پروست» دیوارهای اتاق خواب خود در آپارتمان شماره 102 بولوار هوسمن را با لایه‌هایی از چوب پنبه می‌پوشاند تا به‌دور از هیاهوی بیرون بتواند بنویسد. رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» در همین سکوت و دوری از هیاهو نوشته شده است. نوشتنش حدود چهارده سالی وقت برده است. هفت جلد است که در ایران جلد «طرف گرمانت»ش دو جلد شده است. مترجمش مهدی سحابی است که برای برگردانش به زبان فارسی نتیجه خوبی گرفته است. کتاب از آن کتاب‌هایی نیست که بشود به طرفداران رمان‌های معروف به عامه‌پسند توصیه‌اش کنیم. خیلی‌هاشان با دیدن حجم رمان پس می‌کشند و برخی‌شان با خواندن چند صفحه اول «طرف خانه سوان» آن‌را زمین می‌گذارند، اما برای همه کسانی که پی قله‌های ادبیات می‌گردند خواندنش واجب است.

به‌قولی این رمان، رمان نویسندگان است؛ نویسندگانی که می‌خواهند دنیا را طور دیگری ببینند و جور دیگری درباره آدم‌ها و وقایع، خاطرات، مکان‌ها و... بنویسند. وقت‌بر هست، اما ارزش چند بار خواندن هم دارد. عمرش دراز «امیر نادری»، وقتی «دونده» را ساخته بود در مصاحبه با بنده‌خدایی علت رسیدن به بیان تصویری «دونده» را تماشای چندباره نقاشی‌های مختلف و خواندن پنجاه باره رمان «صد سال تنهایی» «گابریل گارسیا مارکز» می‌دانست. کاری که حوصله و وقت می‌خواهد؛ وقت و حوصله‌ای که انگار در نویسندگان عجول و خوانندگان مطالب تلگرامی روزگار ما جای چندانی ندارد.

چند روز قبل یکی از چنین خوانندگانی وقتی کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» را توی قفسه کتابخانه‌ام دید؛ در حالی‌که یکی از جلدهایش را بدون آن‌که بخواند ورق می‌زد، گفت: چه حالی داشته نویسنده این کتاب. این خواندنش کلی وقت می‌بره! ببین نویسنده مادر مرده‌اش چی کشیده؟ چقدر وقت صرفش کرده! حرفی برای گفتن نداشتم. او پی «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست بود، که وقت نگارش شاهکارش بود، اما نمی‌دانست این ماییم که باید در جستجوی زمان‌های از دست رفته زندگی‌مان باشیم. 


انتهای پیام/

https://www.titrqazvin.ir/news/17855

مطالب پیشنهادی از سراسر وب