همسرم روبهرویم میایستد و با تَحکّم میگوید: ایندفعه دیگه کوتاه نمییام. خسته شدم از بس که تو این ده سال این آت و آشغالا را با خودمون از این خونه به اون خونه کشوندیم.
همسرم روبهرویم میایستد و با تَحکّم میگوید: ایندفعه دیگه کوتاه نمییام. خسته شدم از بس که تو این ده سال این آت و آشغالا را با خودمون از این خونه به اون خونه کشوندیم.
بخش ادبی نشریه تقاطع شماره 34| - چند روز دیگه عیده!
- خب چی کار کنم؟
- هنوز از این آشغالا دل نکندی؟
جعبهها را رها میکنم و میروم کنار پنجره و پرده را کنار میزنم. راننده وانت بار در بلندگو داد میزند: ضایعات منزل خریداریم.
- ای دادِ بیداد اینم که از راه رسید.
همسرم خنده بلندی میکند و جعبهها را خیلی زود ردیف میکند جلوی در. یکی از جعبهها را از دستش میکشم و پشت پیشخوان مخفی میکنم.
- اینا همشون یک روزی به درد میخورن. چرا باید بندازمشون دور.
همسرم روبهرویم میایستد و با تَحکّم میگوید: ایندفعه دیگه کوتاه نمییام. خسته شدم از بس که تو این ده سال این آت و آشغالا را با خودمون از این خونه به اون خونه کشوندیم.
چراغ خوراکپزی قدیمی را از داخل یکی از جعبهها بیرون میکشم. میگذارم وسط اتاق و نگاهش میکنم. رنگ و رخش پریده، فتیلهاش خراب شده و بدنهاش هم قُر شده.
- ببین چه قشنگه. تو به این میگی آشغال؟
- معلومه که این چراغ خوراکپزی که یک عمر کار کرده و روش غذا پختن آشغال نیست، اما دیگه عمرشو کرده بذار بره به طبیعت برگرده.
راننده وانتباردوباره فریاد میزند. از داخل آپارتمانی زنی بیرون میآید و گلدانهای بزرگی را بهدست راننده میسپارد. کمکم بقیه همسایهها هم سروکلهشان پیدا میشود. طولی نمیکشد بار وانت پر میشود. تلفنم زنگ میخورد.
صحنه است در یکی از محلههای پایین شهر. راننده لباسش خاکی است.
- چی شده با کسی دعوا کردی؟
خندهای میکند و دنده را جا میزند.
- نه بابا خانم دکتر! از صبح دارم خونه تکونی میکنم کلی وسیله ریختیم دور. هی به خانمم گفتم اینها یه روزی قیمتی میشن دور ننداز! گوش نمیکنه.
خندهام میگیرد. راننده لباسش را میتکاند و پدال گاز را بیشتر میفشارد. آدرس صحنه پیچ و گم است. باید اول برویم کلانتری. پشت ماشین کلانتری راه میافتیم و بالاخره به محل میرسیم. راننده از کوچه پس کوچههای باریک به سختی ماشین را عبور میدهد تا جایی که دیگر جلوتر نمیتوانیم برویم. فرم را برمیدارم و ماسکم را میزنم و بقیه راه را پیاده گز میکنیم. محله شلوغی است جمعیت وول میزند. همه همسایهها حتی از محلههای دیگر هم جمع شدهاند. خانهها همه یک طبقهاند و دیوارهای سیمانی دارند. سیمان خاکستری و سیاه و یکدست که حال آدم را آشوب میکند. زنها چادر به سر جلوی خانه ایستاده و آمدن ما را نگاه میکنند. پسربچههایی که تا قبل از ورود ما میان جوی وسط کوچه وول میخوردند حالا جلوی ما به سرعت میدوند و حضور پزشکی قانونی را اعلام میکنند. میرسیم جلوی خانه. خانه از بس سقف کوتاهی دارد از نظر پنهان است. جمعیت را کنار میزنم و درِ وردی را پیدا میکنم. مردی جلو من را میگیرد و داد و فریاد راه میاندازد.
- شما چی میخواین دیگه. کی تموم میشه این مسخرهبازی؟ اون بدبخت که هیچی ازش نمونده. چی چی رو میخواین ببینین.
میپرسم شما چه نسبتی با مرحوم دارید؟
- به توچه. تو چی کارهای؟
عقب میکشم. دورم آنقدر شلوغ است که نمیتوانم چندان فاصلهای ازش بگیرم. سربازی دستش را حایل من میکند و درجهدار کلانتری سعی در آرام کردن مرد دارد. آهسته در گوش من میگوید:
-این داداش یارو هست.
-چند ساله است؟ متوفی رو میگم. شغلش چی بوده؟
-جوون بوده سی ساله. زنشو طلاق داده، ولی بچه نداره. کارش هم بازیافت بوده.
- بازیافت؟
-آره دیگه. مواد بازیافتی و پلاستیک و از این جور چیزا جمع میکرده و میفروخته.
مرد کمی آرامتر شده و اجازه ورود میدهد. پهنای در آنقدر باریک است که باید خودم را یک وری کنم تا داخل شوم. داخل تاریک است و بوی نا و رطوبت میدهد. مگسها همه جا هستند و مثل پرده سیاهی روی دیوارها و تک پنجره کوچک اتاق را فرش کردهاند. اتاق بیشتر به دخمه میماند تا جایی برای زندگی. دیوارها دود گرفته و سیاهند. همه جا پر از پلاستیک کهنه و ظرف و همهجور مواد ضایعاتی است. جای راه رفتن نیست. میان آنهمه سیاهی و تاریکی و مواد فرسوده جنازه سیاهی کنج اتاق نشسته. از سرو صورتش چیزی باقی نمانده و دستهایش در حال مومیایی شدن هستند. سرش روی گردن خم شده و زانوهایش را داخل شکم جمع کرده است.
- آخرین بار کی زنده دیدیش؟
برادر، من و من میکند: اون زیاد با من نمیجوشید. یعنی با هیچ کی نمیجوشید.
- یک هفته بیشتره؟
- آره. شاید یک ماه.
- کی متوجه شدی که فوت کرده؟
- ممن متوجه نشدم. همسایهها فهمیدن. اونم به خاطر این مگسای لعنتی.
با دستش مگسها را از روی جسد میپراند. مگسها به سمت پنجره نیمهروشن هجوم میبرند. خودم را کنار میکشم.
-آخه... آخه میدونین دل از این خردهریزها و آت و آشغالها برنمیداشت سرش همیشه تو اینا بود. چند با بردم پیش خودم کار کنه، اما ول کرد و چسبید به آشغال جمع کردن.
نگاهش میکنم. دستهای جنازه در هوا معلق است و پی چیزی یا چیزهایی میگردد. چیزی که لابد اینهمه سال میان این خردهریزها پنهان بوده و پیدایش نکرده. چیزهایی بیارزش یا شاید هم ارزشمند. بیرون میروم. ماسکم را برمیدارم و نفس تازه میکنم.
تا به خانه برسم نزدیک غروب است. کلید میاندازم و داخل میشوم.
- پس جعبهها چی شدن؟ چی کارشون کردی؟
همسرم با تعجب به من نگاه میکند: تو انباری. مگه نگفتی لازمشون داری؟
- کلید انباری کجاست؟ زنگ بزن بازیافتی بیاد.
- چی شده؟ خوابنما شدی؟
- چیزیم نشده میخوام خودمو و خونمو سبک کنم. میخوام ازشون دل بکنم.
به ساعت نرسیده وانتبار بازیافتی از راه میرسد و جعبهها را بار وانت میکند. میخندم و احساس راحتی میکنم.
انتهای پیام/